شب یلدا
شب یلدا رو خونه باباجون بودیم .البته بابا شبکار بود و همونجا تا صبح تخت خوابید.
اما یسنا و ممول خوراکیها رو تو دستشون میبردن و میدویدن دنبال هم توی اتاقا و میخوردن.البته از اونجایی که یسنا جون خییییلی لیموشیرین دوست داره و از اونجایی که عادت داره نشسته اونا رو بخوره چندتا رو براش قاچ زدم و دادم خورد.ممول هم نشست پیشش وخورد.هندونه رو همونجا دادیم بهشون که یکدفعه ای لباساشونو هم عوض کنیم دیگههههههه.خلاصه شب به ساعت دوازده نرسیده بود که هردوشون از خستگی بیهوش شدن
یسنا ترانه شب یلدای خاله ستاره رو خیلی دوست داره.اونو بادقت نگاه میکنه.اونجایی که پسره شکم درد میگیره (از بس که چیزمیز خورده )یسنا میگه ماما د گیه یعنی درد گرفت.البته یکی دوبار اول که اونو دید میزد زیر گریه.کلللی براش حرف و حدیث و ناز و نوازش اورم تا قبول کرد که بعدا شکمش خوب میشه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی